تو هوای هم نفس می کشیم...

تو هوای هم نفس می کشیم...

من و آقامون بعد از کلللللیییی دشواریییییی 18 تیر 1393 به هم رسیدیم...میخوایم ماجراهامون و اینجا بنویسیم...
تو هوای هم نفس می کشیم...

تو هوای هم نفس می کشیم...

من و آقامون بعد از کلللللیییی دشواریییییی 18 تیر 1393 به هم رسیدیم...میخوایم ماجراهامون و اینجا بنویسیم...

تازه...

 سلام... 

تازه 2 روزه از هم دور شدیم...جمعه آقامون من و رسوند خوابگاه و خودش رفت  

 

اصفهان...خیل دلم براش تنگ شده...دلم از لحظه ی اول براش تنگ شد... 

 

این دو روز حسابی مشغول انتخاب واحده...یکمم بد اخلاق شده در ضمن...البته 

 

بخاطر پیچیده شدن انتخاب واحدش هست مطمینمممممممم... 

 

چون دیشب کلی باهام حرف زد...براش دعا میکنم ک انتخاب واحدش درسته درست  

 

بشه...  

 

اینجا بارون میاد...وقتی بارون میاد انگار عاشق تر میشم...هی عین دیوونه های میرم 

 

از پنجره ی اتاق مطالعه بیرون و نگاه میکنم...یادمه دبیرستان ک بودم یکی از دوستام 

 

میگفت وقتی بارون میاد دعا کن...منم هروقت بارون میاد دعا میکنم... 

 

تعطیلات بین 2 ترم رفتیم جنوب ی سری خرید کردیم...یه عالمه چیزاییی خومشللللللل.... 

 

این روزا من و آقامون زیاد ب زندگی مشترکمون زیر ی سقف فک میکنیم... 

 

تاب دوریه هم و نداریم...من بعد از ازدواج کردن فهمیدم باید  ی سری تغییرات توی خودم 

 

ایجاد کنم..البته اولش نفهمیدما....تازگیا فهمیدم...مثلا باید مرتب تر باشم...ک این کارو دارم  

 

از  این ترم تمرین میکنم...خداییی محمد جواد نباید تو دلت بگی تو شلخته ای گفته  

 

باشممممممممممم...برنامه این ترم خیل باحاله...ی عالمه وقت آزاد واسه کتاب خوندن  

 

دارم...این روزا دارم کتاب شوهر آهو خانوم میخونم...امروز ی سری حرفا زدم ب آقامون ک  

 

خیلیییی ناراحت شد...بهم گفت حرفات زننده بود...راستش خیل حس دوگانه ای دارم... 

 

از ی جهت خوشحالم ک باهاش انقدر حس راحتی داشتم ک اون حرفا رو زدم... 

 

از ی طرف نمیدونم بار دیگ باید بزنم یا نه...دوس ندارم ناراحتیش رو ببینم اما بخاطر  

 

بی تجربگیم زیاد ناراحتش میکنم...ولی خوشبحالمهه....عشقم خیلی با گذشت و مهربوونه 

 

عاشقشممممممممممممم..از خدا میخوام دیگ ناراحتش نکنم

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.