سلام...
چه روزای سنگینیه این روزا...دارم جدا میشم...خیلی احساس بدی دارم نه نسبت ب جدا شدنم نسبت ب حسم ...نسبت ب محبتی ک کردم و ب چشم نیومد...التماس میکردم ک باهام حرف بزن..یادته گفتی دیگ نیستم؟ته دلم خالی شد..یادته گفتی آقاجان خسته شدم؟یادته راحت میگفتی برو طلاقت رو بنویس؟وای ک دلم شکست...از شوهرم دلم شکست...فک میکردم شوهر ادم دوست ادمه..حرف منو میفهمه درکم میکنه..فک میکردم راحت میتونم باهاش دردل کنم و بگه بیا سرت رو بذار رو شونم و گریه کن نه اینکه بعدذا بزنه تو چشمم نه اینکه ناراحت بشه..فک میکردم از بس با عشق موهای سرم رو نوازش میکنه دیوونه میشم ولی دیدم نه....باید التماس کنم ک یکم دست میکشی تو موهام؟
من ک هیچ کاری براش نکردم..طوری نیست..من ادعایی ندارم ..هیچوقتم بلد نبودم از خودم بگم...نمیخوامم بگم...ایشالا تمام بشه..تو هم ارامش داشته باشی...
سلام...حال نوشتن ندارم..همین..برداشت آزاد...
سلام...
حال دوتامون خوبه...و این ینی عشق...دیشب ی مسیله رو ب همسری گفتم.. ناراحتش کرد اما باید میگفتم..پیمان بستیم چیزنهونی نداشته باشیم..البته این قضیه قبل از رفتنم ب اصفهان رخ داده بود و لی بعدش گفتم نمیخواستم اون موقع بگم..
راستی احتمالا با ماشین خودمون بریم مشهد از اون ورم بریم مسافرت ب امید حق...دیشب همسری بازم پروفایلشو واسه خاطر من عوض کرد..دستت طلا جیگر جونی..خیلی حال کردم...وای تا کلی وقت عکسای باغ پرندگان رو نگاه میکردم...خیلی کیییف داد...امروز کتاب شوهر آهو خانوم میخونم...ینی باسد تمومش کنم الان صفحه 779 هستم و هنوز تموم نشده..این ترم ک کمتر واحد دارم باید ی عالمه کتاب بخونم..حتما مبحث لوسمی هم میخونم ک توی ذهنم درست و حسابی جا بگیره...هماتولوژی خیلی دوست دارم...