-
خوشحالم...
سهشنبه 18 فروردین 1394 12:57
سلام... خوشحالم ک برگشتم ب زندگی خوشحالم ک همه چی داره میفته رو روال...امروز با ی دوست ک مثل خودم تجربه طلاق رو داشت صحبت کردم...کلی اروم شدم و کمکم کرد...من از کاری ک کردم پشیمون نیستم...میخوام حسابی بچسبم ب زندگیم...
-
تموم شد...
یکشنبه 16 فروردین 1394 22:23
سلام...نمیدونم هنوز کسی این جا میاد و این مطالب رو میخونه یا نه ...من جدا شدم از همسرم...دوباره روحیه ام رو بدست اوردم و شدم همون پگاه سابق...خدارو شکر...هفت ماه نادیده گرفته شدم...هفت ماه تنها شدم ولی دوباره خدا دستم رو گرفت...خدایا من برای تو هستم...اونجوری ک دوس داری تربیتم کن...خدایا امتحان سختی بود...نمیدونم...
-
سنگین...
دوشنبه 25 اسفند 1393 09:19
سلام... چه روزای سنگینیه این روزا...دارم جدا میشم...خیلی احساس بدی دارم نه نسبت ب جدا شدنم نسبت ب حسم ...نسبت ب محبتی ک کردم و ب چشم نیومد...التماس میکردم ک باهام حرف بزن..یادته گفتی دیگ نیستم؟ته دلم خالی شد..یادته گفتی آقاجان خسته شدم؟یادته راحت میگفتی برو طلاقت رو بنویس؟وای ک دلم شکست...از شوهرم دلم شکست...فک میکردم...
-
دیر...
سهشنبه 19 اسفند 1393 11:00
دیگ برای ادامه خیلی دیر شده...لطفا کسی قضاوت نکنه چون کسی جای من نبود...نه دیگه اون آدم سابقم نه میتونم باشم...تو هم دیگ تلاش نکن چون با دعوای شب شنبه نشون دادی ب اندازه ی نصفه روزم نمیشه حساب کرد روی قول وقرارت...تو این رابطه خیلی چیزا از دست دادم...حس و حالم رو عشق رو...از رابطه ای ک توش جنسیت ملاک باشه متنفرم...ی...
-
ندارم...
دوشنبه 11 اسفند 1393 21:12
سلام...حال نوشتن ندارم..همین..برداشت آزاد...
-
روز خوب...
یکشنبه 10 اسفند 1393 10:39
سلام... حال دوتامون خوبه...و این ینی عشق...دیشب ی مسیله رو ب همسری گفتم.. ناراحتش کرد اما باید میگفتم..پیمان بستیم چیزنهونی نداشته باشیم..البته این قضیه قبل از رفتنم ب اصفهان رخ داده بود و لی بعدش گفتم نمیخواستم اون موقع بگم.. راستی احتمالا با ماشین خودمون بریم مشهد از اون ورم بریم مسافرت ب امید حق...دیشب همسری بازم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 10 اسفند 1393 10:32
-
برگشتم...
یکشنبه 10 اسفند 1393 00:07
سلام دوباره برگشتم و دلتنگی...همسری گفت شاید اخر هفته بیاد پیشم...دعا کنید بیاداااا
-
خوشحالم....
جمعه 8 اسفند 1393 22:27
سلام... از چهارشنبه اومدم اصفهان...وای امشب معرکه بود...کللیییی با همسری آهنگ خوندیم...بریونی زدیم ب بدن...رفتیم باغ پرندگان و خزندگان...من و همسری مار انداختیم گردنمون و عکس گرفتیم ...البته پنجشنبه دعوا کردیم...ولی شما باور نکنین ما دعوا میکنیم ...باور میکنن...فیلم دیدیم...فیلم ساکن طبقه وسط...ی فیلم درجه یککککککککک...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 اسفند 1393 23:55
سلام... چقد خوشحال شدم اومده بودین ب وبم سر زدین...فردا ب امید خدا بعد کلاس میرم.ب دیدار همسر...ساعت یک و نیم بلیط دارم...خیلی خسته میشه تو اتوبوس ولی خب می ارزه...دل تو دلم نیست...تقریبا همه کارامو کردم...ساک هم جمع کردم...هم اتاقیم موهامو گیس کرده...خوشمل شدم...کاش آقامون بود ذوق میکرد...وای دیشب تولد بود واسه...
-
مشهد...
دوشنبه 4 اسفند 1393 18:25
سلام... نمیتونم در مورد اینکه چقد دلم هوای مشهد کرده بود حرف بزنم..آخه اصلا در قالب کلمه نمیگنجه...همین بس ک اسم امام رضا ک میومد چند وقتی و عکس حرم رو ک میدیدم اشک تو چشام جمع میشد..تو دلم میگفتم یا امام رضا تو ک اذن دخول میدی نمیخوای من و آقامون رو بطلبی؟ نمیخوای بیام پا بوست؟ میگن اما رضا امام بخشنده اس...اسم...
-
همین الان...
یکشنبه 3 اسفند 1393 11:24
سلام... وای داره برف میاد...همین الان پیام دادم ب همسرییییییییییییی.....خداروشکر
-
بیصبرانه...
یکشنبه 3 اسفند 1393 10:35
سلام... حس خوب داشتن ک شاخ و دم نداره... وقتی دوس داستنش مثل خون تو رگامه...وقتی با همه ی وجودش حس میکنی همه کسشی و همه کس تو اونه...وقتی بال بال میزنی ک 4 شنبه بی دیدنش و براش آشپزی کنی دیگه چی میخوای؟ وقتی بخاطر اون نوبت ارایشگاه میگیری و در ب در دنبال ی جایی هستیک طوری درستت کنه ک اون بخواد...وقتی بخاطر اون گیر مو...
-
غرق...
شنبه 2 اسفند 1393 19:50
سلام...چند وقت هوای دلمون عجیب ابری بود...ولی شکر خدا درست شد...راستش ممنونم ازت ک بخاطر من بابابزرگ رو خاک نکرده اومدی پیشم...ممنونم یادت بود من چیزکیک دوس داشتم...ممنونم نازم و میخری...ممنون بخاطر نوازشا و بوسه های گرمت...ممنون بخاطر اینکه همه کست منم...ممنونم...ی وقتایی انقدر غرق میشی ک اصلا یادت میره این...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 28 بهمن 1393 13:50
سلام...وای ک حالم خیلی خرابهههه....گفت رفتارات عاشقونه نیست...گفت من بی احساسش کردم...تپش قلب گرفتم...قفسه سینم ی مدته خیلی درد میکنه...
-
تر...
یکشنبه 26 بهمن 1393 10:55
سلام... از من ناراحته...ومن از اون ناراحت تر البته ازخودم...زنگ نزد ک بگه رسیه...خدایا...زودی بش گردون ب من...زوود...زودباهام مهربونشکن...یامن و ازدنیا ببر...من طاقت قهر روندارم...برات متاسفم دختر بد...
-
بخشش...
یکشنبه 26 بهمن 1393 09:55
سلام... بازم ناراحتش کردم...نمیدونم اینبار منو ببخشه یا نه...فک کنم خیلی خستش کردم ...دژخودمم دیشب خیل یچرت و پرت گفتم...فک کنم نبخشه منو ولی ی حسی بهم میگه ک فوری منو میبخشه...البته بخشش ظاهری دوی ندارما...خیلی دوس دارم برم پیشش آخر هفته ولی هنوز چیزی بهم نگفته..شاید چون فک میکنه میگم نمیام بهم نمیگه...البته...
-
بارونی...
شنبه 25 بهمن 1393 18:31
سلام... روز عشق هم داره تموم میشه ...اینجا داره بارون میاد..خیلی دلم آقامونو میخواد...دوس داشتم باهاش قدم بزنم...از اون روزاس ک فقط آقامونو میخوام...دلم کشیده باهم چای بخوریم...براش ی گل کاغذی درست کردم و عکسش رو فرستادم...عشقم خیلی دووست دارم...اولین ولنتاین زندگیمونم داره تموم میشه...هر روز با تو برای من روز...
-
روز عشق...
جمعه 24 بهمن 1393 20:01
سلام...فردا روز ولنتاین یا همون روز عشقه...من و عشقم خودمون 18ام هر ماه(ب ی دلیل خاص)روز عشقمونه...ولی اگ زندگی خوب. باشه و دو.طرف عاشق هر روز، روز عشقه. . .این مناسبتا بهانه است واسه یادآوری...فردا اولین ولنتاین زندگی من و عشقمه...راستش خیلی دوس داشتم کنارش باشم...براش کادو بخرم ولی. خب دوران دانشجویی و عقد ینی...
-
همین الان...
جمعه 24 بهمن 1393 19:57
سلام...همین الان رسیدم خوابگاه...خونه اینترنت نداشتم. وای وقتی وبلاگ رو باز کردم دیدم 2تا نظر دارم مثل ی انسان نظر ندیده ذوق مرگ شدم....مرسییییی واقعا...خیلی خوشحالم کردین...این روزای زندگیمون رو خیلی دوس دارم. .راستش آقامون خیلی ب پویا بودن زندگیمون کمک میکنه..از واقعا ممنووووووووونم....دوس داشتم آخر هفته برم پیش...
-
یواشکی...
سهشنبه 21 بهمن 1393 10:49
سلام... میدونی عشقولی...من عاشق یواشکی های توام...وقتی ازت ناراحتم میشینم و خاطراتم رو مرور میکنم...عاشق وقتاییم ک توجمع برام بوس میفرستی یواشکی...یا بهم چشمک میزنی...عاشق وقتاییم ک دستامو محکمتر از همیشه میگیری...عاشق وقتاییم ک یهو دستتو حلقه میکنی دور منو میگی قربوووووونت برم...عاشق وقتاییم ک نصفه شب صدات میکنم و...
-
نیستم...
سهشنبه 21 بهمن 1393 09:54
سلام...اگه خواهر داشتی دوس داشتی شوهرش بهش بگه ضعیفه...این زن باید ب مردش تکیه کنه ربطی ب ضعیف بودنش نداره...من فقط گفتم لفظ ضعیفه زیاد جالب نیست...نمیخخوام ضعیفه ی زندگیت باشم میخوام خانومت باشم...میخوام برات خانومگی کنم....من توی زندگیم از کسی الگو بردای نمیکنم...نمیخوام خاص باشم یا مستقل یا تریپ این زنایی ک.میگن...
-
تغییر...
دوشنبه 20 بهمن 1393 21:05
سلام...دلم میخواد واسه کلاس نقاشی و طراحی اسم بنویسم...البته باید آقامونم اجازه بده...فردا باید برم خونه...مادرم پاش درد میکنه باید برم ...مادربزرگم قراره عمل قلب باز بشه هنوز ب همسری نگفتم آخه تازه از بیرون اومده و خستس...ی ساعت دیگ میگم...کلاس فارماکولوژی خیلی باحال بود...دوس داشتم واقعا...حسابی تو فکر ارشدم...یکم...
-
اجازه...
دوشنبه 20 بهمن 1393 11:31
سلام... اجازه !!! خیلی دلم براش تنگ شده....اجازه خیلی دلم. ..دیشب همسری گفت بیدارش نکنم...یکم جزمه هماتولوژی جلسه قبل رو مرور کردم..اما ذهنم خیی آشفته بود...نتونستم کتاب رو بخونم...اومدم نت...رفتم منابع ازمون ارشد سال 94 رو ی نگاهی کردم...خیلی خوشحالم ک شوهری بهم انگیزه میده ک ارشد قبول شم...بهم گفته اگ تک رقمی بشم ی...
-
تقدیم ب همسرم...
دوشنبه 20 بهمن 1393 11:20
یک وقت هایی فکر میکنم مرد بودن چقدر می تواند غمگین باشد. هیچ کس از دنیای مردانه نمی گوید. هیچ کس از حقوق مردان دفاع نمیکند. هیچ انجمنی با پسوند «… مردان» خاص نمیشود. مرد ها نمادی مثل رنگ صورتی ندارند. این روزها همه یک بلند گو دست گرفته اند و از حقوق و دردها و دنیای زنان می گویند. در حالی که حق و درد و دنیای هر زنی یکی...
-
مردانه ترین...
دوشنبه 20 بهمن 1393 11:05
مــــرگ از نــــمای دور دورنـــــمای زنـــــیست که از مـــــــــــردی دور مـــــــــــــانده ، مـــــرگ از نـــــمای نزدیک مردی اســــــــــت که زن نـــــــــــدارد... و زندگـــــی مَردمُـــــردگیِ زنـــیست که مــــردش را تــــــا ســــرحدّ مـــرگ دوســــت داشته... زندگـــــی نزدیــــکنمای زنـــــــــــیست که...
-
دلم...
دوشنبه 20 بهمن 1393 09:40
سلام محمد جواد خان...دلم میخواد باهام حرف بزنی...الهب قربونت برم ک خسته ی کار و درسی...دلم کشیده کنارم باشی و باهام حرف بزنی...بغض دارم ...از اون بغضا ک وا کردنش کار خودته...میشه لطفا؟
-
شب بخیر...
دوشنبه 20 بهمن 1393 09:38
سلام...دیشب پشت تلفن بحث کار و آقامون خودش شروع کرد...مهم نیست چیا گفتیم ک ب نظر من نود درصدش بر میگشت ب مرخی و ونوسی بودنمون...اما در نهایت نتیجه این شد ک من نرم سر کار...ک توی پست قبلی درر. مورد حس نرفتن سر کار حرف زدم...ب آقامون گفتم بیا واتسآپ آخه رو پله ها سرد بود ک نشسته بودم،حمومم رفته بود...فک کنم حس کرد دوس...
-
فقط...
دوشنبه 20 بهمن 1393 00:17
سلام... نمیدونم اما فقط میدونم ک نباید ترسید از اینکه حرفاتو بنویسی...منظورم.ب کسی نیست...دقیقا با خودمم ک میترسم از حسم بگم...من هیچ وقت نمیتونم ثابت کنم برای نوشتن این حرف چقد دارم ب خودم فشار میارم...راستش برام سخته نرم سر کار...ولی وقتی آقامون راضی نیست نمیرم...من نخواستم مستقل باشم فقط خواستم فک کنخ اصلا پولی ب...
-
سیاره...
یکشنبه 19 بهمن 1393 21:10
سلام... قبل از اینکه ازدواج کنم آقامون رو دوس داشتم. ..البته ب هیچ کس نگفتم تا عقد کردیم ...همیشه توی ذهنم عشقش رو تمرین کردم...ولی راستش فهمیدم زندگی کردن با عشقت خیلی با خیال عشقت فرق داره... خیل بیتجربیگیا کردم...خیلی جاها دلش رو لرزوندم...از اینکه همیشه بهم فرصت میده...همیشه منو میبخشه... خیلی حس خوبی دارم...ولی...