تو هوای هم نفس می کشیم...

تو هوای هم نفس می کشیم...

من و آقامون بعد از کلللللیییی دشواریییییی 18 تیر 1393 به هم رسیدیم...میخوایم ماجراهامون و اینجا بنویسیم...
تو هوای هم نفس می کشیم...

تو هوای هم نفس می کشیم...

من و آقامون بعد از کلللللیییی دشواریییییی 18 تیر 1393 به هم رسیدیم...میخوایم ماجراهامون و اینجا بنویسیم...

تغییر...

سلام...دلم میخواد واسه کلاس نقاشی و طراحی اسم بنویسم...البته باید آقامونم اجازه بده...فردا باید برم خونه...مادرم پاش درد میکنه باید برم ...مادربزرگم قراره عمل قلب باز بشه هنوز ب همسری نگفتم آخه تازه از بیرون اومده و خستس...ی ساعت دیگ میگم...کلاس فارماکولوژی خیلی باحال بود...دوس داشتم واقعا...حسابی تو فکر ارشدم...یکم برنامه ی زندگیمون قراره عوض بشه...میخوام تا ته خط با آقامون باشم...یار و یاورش باشم ....آرامش زندگیش باشم...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.