تو هوای هم نفس می کشیم...

تو هوای هم نفس می کشیم...

من و آقامون بعد از کلللللیییی دشواریییییی 18 تیر 1393 به هم رسیدیم...میخوایم ماجراهامون و اینجا بنویسیم...
تو هوای هم نفس می کشیم...

تو هوای هم نفس می کشیم...

من و آقامون بعد از کلللللیییی دشواریییییی 18 تیر 1393 به هم رسیدیم...میخوایم ماجراهامون و اینجا بنویسیم...

فقط...

سلام...  نمیدونم اما فقط میدونم ک نباید ترسید از اینکه حرفاتو بنویسی...منظورم.ب کسی نیست...دقیقا با خودمم ک میترسم از حسم بگم...من هیچ وقت نمیتونم ثابت کنم برای نوشتن این حرف چقد دارم ب خودم فشار میارم...راستش برام سخته نرم سر کار...ولی وقتی آقامون راضی نیست نمیرم...من نخواستم مستقل باشم فقط خواستم فک کنخ اصلا پولی ب من نمیدن...همین...راستش نمیرم سر کار فقط نرفتن سر کار نیست....ینی لذت درمان...لذت تدریس دانشگاهی و شاید این حس ک یکی بهت بگه خانم خدا خیرت بده بچمو نجات دادی رو دیگ.نمیچشم...ولی همه ی اینا ی طرف رضایت شوهرمم یک طرف..نمیخوام فیلم بازی کنم و بگم اصلا برام مهم نیست و نارتحت نیستم...آذه ناراحتم چون انسانم و حق ناراحتی دارم...اما دلخور نیستم...شاید بهترین کار ممکن اینه ک دیگ کارآموزیامو جدیی نگیرم...دیگ حس خوبی نداشته باشم....اما تا جایی ک علم جا داشته باشه میخونم شاید ی روزی یکی ازم کمک خواست...شاید...
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.