تو هوای هم نفس می کشیم...

تو هوای هم نفس می کشیم...

من و آقامون بعد از کلللللیییی دشواریییییی 18 تیر 1393 به هم رسیدیم...میخوایم ماجراهامون و اینجا بنویسیم...
تو هوای هم نفس می کشیم...

تو هوای هم نفس می کشیم...

من و آقامون بعد از کلللللیییی دشواریییییی 18 تیر 1393 به هم رسیدیم...میخوایم ماجراهامون و اینجا بنویسیم...

شب بخیر...

سلام...دیشب پشت تلفن بحث کار و آقامون خودش شروع کرد...مهم نیست چیا گفتیم ک ب نظر من نود درصدش بر میگشت ب مرخی و ونوسی بودنمون...اما در نهایت نتیجه این شد ک من نرم سر کار...ک توی پست قبلی درر. مورد حس نرفتن سر کار حرف زدم...ب آقامون گفتم بیا واتسآپ آخه رو پله ها سرد بود ک نشسته بودم،حمومم رفته بود...فک کنم حس کرد دوس ندارم باهاش صحبت کنم...امیدوارم همسری این فکر رو نکرده باشه آخه واقعا این منظور رو نداشتم...و من دلم حرف زدن میخواست...دل خوشم ب اینکه چیزایی ک تو واتسآپ واسه آقامون تو.واتسآپ.میفرستم تیکه آبی بخوره کنارش ک ینی خونده اونارو...زنگ زدم جواب نداد دوسیم...فک کنم گوشیش کنارش نبود...شب بخیر گفتم ب آقامون و تا وقتی بیدار بودم جواب نداده بود...من معمولا اینحور شبا ک ی چیزی میگم ک.جوال نمیگیرم،مدام پا میشم و ب گوشیم نگاه میکنم....بهترین لحظه ی دنیا بود وقتی شب بخیرش رو خوندم...چشام باز و بسته میشد...نمیتونستم جواب بدم بس ک خوابم میومد...ولی خیلی خوشحال شدم...دلخوشیم ب این چیزا...کاش منظور حرفمو دیشب کامل متوجه شده بود...

نظرات 1 + ارسال نظر
محمد یکشنبه 26 بهمن 1393 ساعت 00:26

اینجور که معلومه آقاتون خیلی آدم بدیه...

از روی ی مطلب و ی خاطره نمیشه در مورد آدما قضاوت کرد...هیچکس حق نداره ب آقای ما بگه بد...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.