ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
سلام...دیشب پشت تلفن بحث کار و آقامون خودش شروع کرد...مهم نیست چیا گفتیم ک ب نظر من نود درصدش بر میگشت ب مرخی و ونوسی بودنمون...اما در نهایت نتیجه این شد ک من نرم سر کار...ک توی پست قبلی درر. مورد حس نرفتن سر کار حرف زدم...ب آقامون گفتم بیا واتسآپ آخه رو پله ها سرد بود ک نشسته بودم،حمومم رفته بود...فک کنم حس کرد دوس ندارم باهاش صحبت کنم...امیدوارم همسری این فکر رو نکرده باشه آخه واقعا این منظور رو نداشتم...و من دلم حرف زدن میخواست...دل خوشم ب اینکه چیزایی ک تو واتسآپ واسه آقامون تو.واتسآپ.میفرستم تیکه آبی بخوره کنارش ک ینی خونده اونارو...زنگ زدم جواب نداد دوسیم...فک کنم گوشیش کنارش نبود...شب بخیر گفتم ب آقامون و تا وقتی بیدار بودم جواب نداده بود...من معمولا اینحور شبا ک ی چیزی میگم ک.جوال نمیگیرم،مدام پا میشم و ب گوشیم نگاه میکنم....بهترین لحظه ی دنیا بود وقتی شب بخیرش رو خوندم...چشام باز و بسته میشد...نمیتونستم جواب بدم بس ک خوابم میومد...ولی خیلی خوشحال شدم...دلخوشیم ب این چیزا...کاش منظور حرفمو دیشب کامل متوجه شده بود...
اینجور که معلومه آقاتون خیلی آدم بدیه...
از روی ی مطلب و ی خاطره نمیشه در مورد آدما قضاوت کرد...هیچکس حق نداره ب آقای ما بگه بد...