تو هوای هم نفس می کشیم...

تو هوای هم نفس می کشیم...

من و آقامون بعد از کلللللیییی دشواریییییی 18 تیر 1393 به هم رسیدیم...میخوایم ماجراهامون و اینجا بنویسیم...
تو هوای هم نفس می کشیم...

تو هوای هم نفس می کشیم...

من و آقامون بعد از کلللللیییی دشواریییییی 18 تیر 1393 به هم رسیدیم...میخوایم ماجراهامون و اینجا بنویسیم...

سیاره...

سلام... 

 

قبل از اینکه ازدواج کنم آقامون رو دوس داشتم.Smiley..البته ب هیچ کس نگفتم تا عقد کردیم...همیشه توی ذهنم  

 

عشقش رو تمرین کردم...ولی راستش فهمیدم زندگی کردن با عشقت خیلی با خیال عشقت فرق داره... 

 

خیل بیتجربیگیا کردم...خیلی جاها دلش رو لرزوندم...از اینکه همیشه بهم فرصت میده...همیشه منو میبخشه... 

 

خیلی حس خوبی دارم...ولی میترسم یهو بخشیدن من براش بشه ی عادت...از خدا میخوام اینطوری نباشه... 

 

دیشب ب آقامون گفتم دیگه روی عشق خودم ادعایی ندارم در عوض محکم ادعا میکنم ک ی مردHeart Smile من و  

 

عاشقونه مثل بارون دوس داره(خداروشکر)...توی کتابا در مورد زندگی مشترک زیاد چیز مینویسن...من از بین  

 

همه ی کتابا زنان ونوسی مردان مریخی رو از همه بیشتر قبول دارم (البته از بین اونایی ک خوندم) 

 

راستش حق با نویسنده ی این کتابه...خیلی وقتا من درست میگم...اونم درست میگه اما من با زبون ونوسی  

 

حرف میزنم،عشقم با زبون مریخی...بعد میگیم نه ما حرف همو نمیفهمیم...جالبه!!!میخوام بهم این فرصت رو  

 

بدیم ک سیاره های همدیگرو کشف کنیم...میخوام این اجازه رو به ی مرد ک همه کسمه بدم ک بیاد و توی  

 

ونوس من قدم بزنه...وازش میخوام دروازه ی مریخشو ب روی من وا کنه...میخوام مریخشو  

 

بشناسم...دوووووووست دارم مریخیه من

تازه...

 سلام... 

تازه 2 روزه از هم دور شدیم...جمعه آقامون من و رسوند خوابگاه و خودش رفت  

 

اصفهان...خیل دلم براش تنگ شده...دلم از لحظه ی اول براش تنگ شد... 

 

این دو روز حسابی مشغول انتخاب واحده...یکمم بد اخلاق شده در ضمن...البته 

 

بخاطر پیچیده شدن انتخاب واحدش هست مطمینمممممممم... 

 

چون دیشب کلی باهام حرف زد...براش دعا میکنم ک انتخاب واحدش درسته درست  

 

بشه...  

 

اینجا بارون میاد...وقتی بارون میاد انگار عاشق تر میشم...هی عین دیوونه های میرم 

 

از پنجره ی اتاق مطالعه بیرون و نگاه میکنم...یادمه دبیرستان ک بودم یکی از دوستام 

 

میگفت وقتی بارون میاد دعا کن...منم هروقت بارون میاد دعا میکنم... 

 

تعطیلات بین 2 ترم رفتیم جنوب ی سری خرید کردیم...یه عالمه چیزاییی خومشللللللل.... 

 

این روزا من و آقامون زیاد ب زندگی مشترکمون زیر ی سقف فک میکنیم... 

 

تاب دوریه هم و نداریم...من بعد از ازدواج کردن فهمیدم باید  ی سری تغییرات توی خودم 

 

ایجاد کنم..البته اولش نفهمیدما....تازگیا فهمیدم...مثلا باید مرتب تر باشم...ک این کارو دارم  

 

از  این ترم تمرین میکنم...خداییی محمد جواد نباید تو دلت بگی تو شلخته ای گفته  

 

باشممممممممممم...برنامه این ترم خیل باحاله...ی عالمه وقت آزاد واسه کتاب خوندن  

 

دارم...این روزا دارم کتاب شوهر آهو خانوم میخونم...امروز ی سری حرفا زدم ب آقامون ک  

 

خیلیییی ناراحت شد...بهم گفت حرفات زننده بود...راستش خیل حس دوگانه ای دارم... 

 

از ی جهت خوشحالم ک باهاش انقدر حس راحتی داشتم ک اون حرفا رو زدم... 

 

از ی طرف نمیدونم بار دیگ باید بزنم یا نه...دوس ندارم ناراحتیش رو ببینم اما بخاطر  

 

بی تجربگیم زیاد ناراحتش میکنم...ولی خوشبحالمهه....عشقم خیلی با گذشت و مهربوونه 

 

عاشقشممممممممممممم..از خدا میخوام دیگ ناراحتش نکنم

بی تو مرا حبس می شود....

سلام 

 

خیلی وقته ک چیزی ننوشتم...ولی خب بالاخره باید آدم ی انگیزه  ی تپل مپل  

 

داشته باشه یا نه....یا اصلا باید یه حرفی واسه گفتن داشته باشه یا نه؟ من انگیزم  

 

عشقمه(آقا محمد جواد خان)....من با داشتن عشقم آقا محمد جواد خان یه عالمه حرف  

 

برا  گفتن و نوشتن دارم...البته عشقمم قول داده ک بیاد و بنویسههههههههههه... 

 

با شروع ترم جدید،نوشتنم شروع کردم....الهی ب امید تو... 

 

 

والله ک شهر بی تو مرا حبس می شود...آوارگی کوه و بیابانم آرزوست